تولد ۲۳خرداد ۱۳۴۶ سراب – سرطان عشق مرگ ۲آذرماه ۱۳۸۸ تهران – سرطان مری شهرام شیدایی شاعر، محقق، داستاننویس، مترجم و ناشر ایرانی متولد ۲۳ خرداد ۱۳۴۶ در سراب آذربایجان شرقی بود. در سال ۱۳۸۷ با شروع دردها و ناراحتیهایش به پزشک مراجعه کرد که نهایتا تشخیص بیماری سرطان مری بود، او با تحمل چهار […]
تولد ۲۳خرداد ۱۳۴۶ سراب – سرطان عشق
مرگ ۲آذرماه ۱۳۸۸ تهران – سرطان مری
شهرام شیدایی شاعر، محقق، داستاننویس، مترجم و ناشر ایرانی متولد ۲۳ خرداد ۱۳۴۶ در سراب آذربایجان شرقی بود.
در سال ۱۳۸۷ با شروع دردها و ناراحتیهایش به پزشک مراجعه کرد که نهایتا تشخیص بیماری سرطان مری بود، او با تحمل چهار عمل جراحی، مری و معدهاش را طی ۱۱ روز از دست داد و این عارضه منجر به مرگاش به ۴۲ سالگی در ۲ آذر ماه ۱۳۸۸ در تهران شد. او را و در بهشت سکینه کرج به خاک سپردند.
در میان شاعران بعد از انقلاب اگر نگوییم تنها شاعر، از معدود شاعران مهمی است که به صورت مطلق به او بی توجهی شده است.
۷۷-۱۳۷۱ همکاری با گروهِ فرهنگِ فارسی در مرکزِ نشرِ دانشگاهی
۷۹-۱۳۷۸ مدیریت فرهنگیِ انتشاراتِ کلاغ
۱۳۸۱ شرکت و سخنرانی در گردهمایی تجربههایترجمه در دانشگاه کراکوف لهستان
۱۳۸۲ همکاری با دانشنامهی ادب فارسی (تألیف و ترجمهی مدخلهایی از ترکی آذری (سیریلیک و عربی) و ترکی استانبولی (عثمانی و معاصر) برای جلد پنجم و ششم)
۱۳۸۲ تأسیس و مدیریتِ مؤسسهی انتشاراتیِ کلاغِ سفید
۱۳۸۶ شرکت و سخنرانی در اولین سمپوزیوم بینالمللی ترجمه و نشر ادبیات ترکی در دانشگاه بغاز ایچی استانبول ـ ترکیه
۱۳۸۷ شرکت و شعرخوانی در گردهمایی بینالمللی شعر در اَسکیحیصار ـ ترکیه
۱۳۸۷ شروع دردها و ناراحتیهای شهرام و نهایتا تشخیص بیماری سرطان مری، تحمل چهار عمل جراحی و از دست دادنِ مری و معده طی ۱۱روز
آنچه از او باقی مانده است؛
۱۳۷۳ آتشی برای آتشی دیگر (مجموعهشعر)
۱۳۷۶ آدمها روی پل؛ ترجمهی گزیدهای از شعرهای ویسواوا شیمبورسکا به همراه مارک اسموﮊنسکی و چوکا چکاد
۱۳۷۶ شاید دیگر نتوانم بگویم؛ ترجمهی مجموعهشعر صالح عطایی: بلکه داها دئینمهدیم (متن دوزبانهی ترکیفارسی) به همراه چوکا چکاد
۱۳۷۹ خندیدن در خانهای که میسوخت (مجموعهشعر)
۱۳۷۹ پناهندهها را بیرون میکنند (مجموعهداستان)
۱۳۷۹ گردآوری مجموعه داستانِ ثبتِ نام از کسانی که سوار کشتی نشدهاند، آنتولوژیِ داستانِ ایران، جلدِ یک
۱۳۸۳ رنگِ قایقها مالِ شما؛ ترجمهی گزیدهای از شعرها و داستانها به همراه شناختنامهی اورهان ولی
۱۳۸۶ چاپِ دومِ خندیدن در خانهای که میسوخت
۱۳۸۵ انستیتوی تنظیم ساعتها (ترجمهی رمان) اثر احمد حمدی تانپنار
۱۳۸۷ سنگی برای زندهگی و مرگ (آخرین مجموعهشعر شهرام)
۱۳۸۷ کسی وقت ندارد او بمیرد (مجموعهداستان)
۱۳۸۸ دلیلرین کؤلگهسی (مجموعهشعر ترکی)
۱۳۸۸ خوانندهی کور (خوانش تجربی آثار صادق هدایت با محوریتِ بوف کور) نوشتهی اوغوز دمیر آلپ، ترجمه به همراه خدیجه گلجان توپکایا
۱۳۸۹ گیل گمش در پی جاودانگی؛ ترجمه ای از گزیده شعرهای ملیح جودت آندای
نمونه ی شعر:
(۱)
آزادی که بپذیری
آزادی که بگویی نه
و این
زندانِ کوچکی نیست.
آزادی که ساعتها دستهایت در هم قفل شوند
چشمهایت بروند و برنگردند ، خیره ! خیره بمان
و ما اسمِ اعظم را به کار میبریم:
ــ اسکیزوفرنیک.
آزادی که کتابها جمعشوند زیرِ دیرکی که تو را به آن بستهاند
و یکیشان
آتش را شروع کند.
آزادی که به هیچ قصه و شهر و کوچهای
به هیچ زمانی برنگردی
و از اتاقهای هتل
صدای خنده به گوش برسد.
چه چیز میانِ آدمها عوض شده؟
نمرهی کفشها، نمرهی عینکها، رنگِ لباسها
یا رنج که هیچ تغییری نمیکند؟
خندیدن
در خانهای که میسوخت:
ــ زبانی که با آن فکر میکردم
آتش گرفته بود.
دیگر هیچ فکری در من خانه نمیکند
شاید خطر از همینجا پا به وجودم میگذارد.
سکوت کلمهایست که برای ناشنواییمان ساختهایم
وگرنه در هیچچیزی رازی پنهان نیست.
کسی عریان سخن نمیگوید
شاعرانِ باستانشناس
شاعرانِ بیکار ، با کلماتی که زیاد کار کردهاند.
چه چیز ما را به چنگ زدنِ اشیا
به نوشتن وادار میکند؟
ما برای پس گرفتنِ کدام « زمان » به دنیا میآییم؟
آیا مـُردنِ آدمها
اخطار نیست؟
چرا آدمها خود را به گاوآهنِ فلسفه میبندند؟
چه چیز جز ما در این مزرعه درو میشود
چه چیز؟
من از پیچیده شدن در میانِ کلمات نفرت دارم
چه چیز ما را از این توهّم ــ زندهبودن ــ
از این توهّم ــ مُردن ــ نجات خواهد داد؟
پرنده یعنی چه
از چه چیزِ درخت باید سخن بگویم
که زمان در من نگذرد؟
خندیدن
در خانهای بزرگتر
که رفتهرفته زبانش را
خاک از او میگیرد
و مثلِ پارچهای که روی مُردهها میکِشند
آن را روی خود میکِشد.
[از مجوعهی “خندیدن در خانه ای که می سوخت”
(۲)
یک باطری نو در رادیو
تمام بعد از ظهر اخبار، موزیک.
*
ماهیگیرها آمدند و گذشتند
خواب آلوده نگاه میکردم
همهی بعد از ظهر را با خود میبُردند
با بوی ماهیها در سبد
با چکمههاشان با چهرههاشان.
*
غلت که زدم
مادر از جلوِ چشمم گذشت
بدون لبخند بدون حرف
غلت که زدم
نموریِ دیوارها را حس کردم
دو سال از زندان کسی را
از این پهلو به آن پهلو گذراندم
صدایِ ظرفِ غذایش را
صداهایی که از ماخولیای او بیرون میآمد
*
داروها، رنگ قرصها
سوتِ کشتیها.
موزیکی که از رادیو پخش میشد
با خود پارچهی سفیدی میآورد و میکشید
روی مغازهها که تعطیل میشدند
روی شهرها که تغییر میکردند
روی ارتش که رژه میرفت
*
پسرِ یکی از ماهیگیرها بالایِ سرم:
“مامان مامان! این جا یه مرد خوابیده
مُرده! نگاش کن
رادیوشم بازه
مامان! شاید مُرده!”
“خفه شو! بیا از اینجا بریم”
*
نمرهی عینک کسی بالا میرفت
حتما یکی از نزدیکانم بوده
یا کسی که میشناختمش
چهرهی کسی داشت به زیرِ آبها میرفت
*
ممکن بود از همان جایی که خوابیده بودم
حرکت کرده باشم
اسمِ رمز را به خاطر نمیآورم
تصویرِ یکی از ماهیها در سبد به جای ِ آن نشسته
*
پسرِ ماهیگیر برگشته
با ترس کلاهم را بر میدارد
نان میگذارد
یک نصفه سیب
کلاهم را میدزدد.
*
اسمهاشان را به همدیگر میگویند و دست میدهند
میتوانست یکی از اسمها مالِ من باشد
یکی از دستها
عروسی است شاید صف تئاتر است
*
خُنکی بعد سرما بعد سینوزیت
*
“موقعیتت را به ما گزارش بده
اگر صدای مرا میشنوی موقعیتت را به ما گزارش بده”
ستارههای فوتبال ستارههای سینما
غلت میزنم
صدایِ درِ آهنی
جای کلمهها را نمیدانم
صدایِ ظرفِ غذا
جایِ آدمها را نمیدانم
“موقعیتت را به ما گزارش بده”
اینها هیچ کدام مالِ من نیست!
باید مُرد و منتظر ماند.
*
صدایِ سگها
گنگ و دور
بعد دسته جمعی نزدیکتر
پسرکی با یکی دیگر آمده
و این بار
نوبتِ رادیو بوده.
نظرات