بهزاد زرین‌پور | تابوت های بی در و پیکر

بهزاد زرین‌پور | تابوت های بی در و پیکر
بهمن 22, 1401
177 بازدید

نگاهی به خرمشهر و تابوت‌های بی در و پیکر آن‌وقت‌ها که دستم به زنگ نمی‌رسید در می‌زدم حالا که دستم به زنگ می‌رسد دیگر دری نمانده است. برمی‌گردم: یکی دو روز مانده به زنگ‌های تفریح «برنامه‌ی کودک» تازه تمام شده و ما مثل همیشه توپ را می‌بریم که… طنین کش‌دار سوتی غریب بازی را متوقف […]

نگاهی به خرمشهر و تابوت‌های بی در و پیکر

آن‌وقت‌ها که دستم به زنگ نمی‌رسید

در می‌زدم

حالا که دستم به زنگ می‌رسد

دیگر دری نمانده است.

برمی‌گردم:

یکی دو روز مانده به زنگ‌های تفریح

«برنامه‌ی کودک» تازه تمام شده

و ما مثل همیشه توپ را می‌بریم که…

طنین کش‌دار سوتی غریب

بازی را متوقف کرد

صدای گنجشک‌ها را برید

جنین کال زنی به زمین افتاد

کارون یک لحظه زیر پل ایستاد

و ما به بازی جدیدی دعوت شدیم

که توپ‌هایش به جای گل‌ آتش می‌شدند.

 

گنجشک‌ها لانه‌هایشان را پایین آوردند

ما بادبادک‌هایمان را

و بزرگ‌ترها صدایشان را.

از آن پس دیگر

زیر هیچ سقفی سفره پهن نشد.

 

پیراهنم را درمی‌آورم

کارون مرا بجا نمی‌آورد

رفتار تلخ آب

اجساد باد کرده را

از ذهن او به فراموشی دریا ریخته

انگار جز ماتم از این رود چیزی نمی‌توان گرفت

برمی‌گردم:

بابای خط‌خورده‌ی مدرسه‌مان را

از زیر آوار دفتر بیرون می‌کشند

در یک دستش نقشه‌ی ایران مچاله شده

و در دست دیگرش

دستمالی مانده از رقص‌ها و گریه‌های محلی

و ما با کمال وحشت و بغض‌های طبیعی

نمی‌توانستیم از تعطیلی مدرسه تا اطلاع ثانوی خوشحال نباشیم

روی میزهای ما تقویم جدیدی گذاشتند

که تمام روزهایش تا اطلاع ثانوی قرمز بود.

 

به تیمار نخل‌های سرخورده می‌روم

طناب می‌طلبند از من

چقدر شانه‌هایشان سوخته در حسرت تاب

و هنوز روزهای جمعه، سایه‌هایشان را تمیز می‌کنند.

برمی‌گردم

که تاب بیاورم:

باد مشام شهر را پر از بوی انهدام کرده است

هیچ‌کس از ملامت آفتاب

به ملایمت بی‌اعتبار دیوارها پناه نمی‌برد

سفره‌های بی‌تعارف

وعده‌های توخالی

شکم‌هایی که جای نان گلوله می‌خورند

و نمکی‌های ورشکسته‌ای

که گونی‌هایشان را برای ساختن سنگر به جبهه فرستادند

وحشت، زبان مادربزرگ را چنان گرفته بود

که نمازهای ناخوانده‌اش را درست بجا نمی‌آورد

و آن‌ها که از ما کمی بزرگ‌تر بودند

تفنگ‌ها و خیال‌های ساده‌شان را برمی‌داشتند

و برای پس گرفتن خواب‌ها و رنگ‌های پریده‌ی ما

تا مرز باران و دیوانگی پیش می‌رفتند

و چند گلوله بعد

میان مصراعی شکسته تشییع می‌شدند

و ما که دیگر قافیه‌ای برای باختن نداشتیم

مرثیه‌های سپید می‌سرودیم

 

تا مادر در خانه را قفل کند

پدر در قفس را گشود

اما «کاکا یوسف*»

بی‌اعتنا از کنار درخت‌ها گذشت…

و این ابتدای غربت و جیره‌بندیِ ماه

و امتداد شب‌های بی‌خیر و پنجره زیر خیمه‌هایی بود

که جا به اندازه‌ی کافی برای خواب‌های بی‌جای ما نداشتند

روزهای اول

همه نماز و خیمه‌شان را شکسته برپا کردند

و هرجا می‌رفتند

کلید خانه‌شان را هم با خود می‌بردند

یادشان رفته بود

که پشت پای‌مان کسی آب نریخت

وقتی شهر را با خودش تنها می‌گذاشتیم.

 

تمام این سال‌ها

دلم یکپارچه آهن شده بود و

غیر از محله‌ی کودکی‌ام

هیچ‌چیز نمی‌توانست بربایدش

اما حالا دیگر چگونه می‌توان

سربه‌هوا میان کوچه‌ها و میدان‌های مین دوید

و با شیطنت از روی آتشی پرید

که برای سوزاندن برپا شده است؟

چقدر بهانه می‌گیرم

من که اینهمه سال

چنان فقیر و سر‌به‌زیر خواب دیده‌ام

که یک ریال بهانه به دست هیچ‌کس نداده‌ام

فقط دلم می‌خواهد

دوباره با پول‌های توجیبی‌ام قلک بگیرم

اما این‌بار از گلوله و گندم پرش کنم

اما این‌بار…

صدای باد درمی‌آید

حس می‌کنم حرف‌های زیادی برای وزیدن دارد

انگشتم را خیس می‌کنم

و بی‌جهت دنبال باد می‌وزم…

ساعت‌های عقب‌مانده

تفریح‌های زنگ‌خورده در حیاط مدرسه

نرده‌های دروشده

بذرهای عمل‌نکرده

نخل‌های روانی

عروسک‌هایی با آرایش نظامی یک‌دست

بانک‌هایی که خون در حساب‌های‌شان جاری‌ست

تابوت‌های بی در و پیکر

شیروانی‌های بی پر و بال

ناودان‌های گرفته‌ای که در مرز بریدگی

هنوز احتمال بارندگی به کوچه می‌دهند

پنجره‌های وامانده

دیوارهای شکست‌خورده

و کوچه‌های له‌شده‌ای

که خیال بلند شدن ندارند

انگار هیچ‌وقت چراغان نبوده‌اند

برادرم بهروز

از این که کوچه‌ای به نامش خواهد شد

چقدر راضی بود

همیشه می‌گفت

دلم برای آن‌ها که بی‌کوچه می‌میرند می‌سوزد

آی کوچه‌ها، کوچه‌ها

کدام‌تان تا همیشه بلند می‌مانید؟

آآی ی….

کارون خوش گل و لای

به ماهیان موج‌گرفته‌ات بگو

با بلم‌های به ماتم نشسته کنار بیایند

فسیل فلس‌ها و رقص‌های له شده را

از زیر آوار پل به موزه نمی‌برند.

 

(*کاکا یوسف: همان پرنده‌ی یاکریم)

برچسب ها