رسول یونان
این شهر شهر قصه های مادر بزرگ نیست که زیبا و آرام باشد آسمانش را هرگز آبی ندیده ام من از اینجا خواهم رفت و فرقی هم نمی کند که فانوسی داشته باشم یا نه کسی که می گریزد از گم شدن نمی ترسد
این شهر شهر قصه های مادر بزرگ نیست که زیبا و آرام باشد آسمانش را هرگز آبی ندیده ام من از اینجا خواهم رفت و فرقی هم نمی کند که فانوسی داشته باشم یا نه کسی که می گریزد از گم شدن نمی ترسد
کسی در من همهچیز را خواب میبیند و اینها به خوابهایم راه پیدا میکنند. شاید از خوابهای آیندهام این سطرها را میدُزدم که در این اتاق که در امروز نمیگنجم. آنقدر در این جاده در این راه ایستادهام که دیگر دیده نمیشوم و همه میپندارند این جاده منم این راه. درختانِ این مسیرِ جادویی زمانِ […]
آزادی كه بپذيری آزادی كه بگويی نه و اين زندانِ كوچكی نيست. آزادی كه ساعتها دستهايت در هم قفل شوند چشمهايت بروند و برنگردند ، خيره ! خيره بمان و ما اسمِ اعظم را به كار میبريم: ــ اسكيزوفرنيك. آزادی كه كتابها جمعشوند زيرِ ديركی كه تو را به آن بستهاند و يكیشان آتش را […]