محمد علی بهمنی

محمد علی بهمنی
شهریور 7, 1401
68 بازدید

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید و چه بی ذوق جهانی كه مرا با تو ندید رشته ای جنس همان رشته كه بر گردن توست چه سروقت مرا هم به سر وعده كشید به كف و ماسه كه نایابترین مرجان ها تپش تبزده نبض مرا می فهمید آسمان روشنی اش را همه […]

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی كه مرا با تو ندید

رشته ای جنس همان رشته كه بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده كشید

به كف و ماسه كه نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید كه خود را به دل من بخشید

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچكس مثل تو ومن به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

منكه حتی پی پژواك خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

 

محمد علی بهمنی

برچسب ها